نگاهم كن

علي حاتم
yhatam@hotmail.com

يك ماهي مرده زل زده بود به چشمان عمويم، هر دو بهم خيره شده بودند. عمويم روي نرده هاي چوبي اسكله خم شده بود و با چشم مسير حركت ماهي مرده را روي آب دنبال مي كرد. هيچوقت نفهميدم چطور آدمي بود.آدم خوبي بود؟ آدم بدي بود؟ تمام عمرش تنها زندگي كرد، ازدواج نكرد، دوستي نداشت، هيچ چيزتوي دنيا اورا به هيجان نمي آورد، جز مسافرت رفتن. چشمان درشت يك ماهي سفيد بزرگ طوري به عمويم نگاه مي كرد كه آشكارا احساس ترس و پريشاني را در صورت استخواني اش مي ديدم. عمويم ترسو بود يا شجاع؟ ساده بود يا زرنگ؟ با هوش بود يا احمق؟ هيچوقت نتوانستم بفهمم، هيچوقت. هرگاه او را مي ديدم بيشتر از چند كلمه كوتاه حرفي بين مان رد و بدل نمي شد. كم حرف و آرام بود. در آن لحظا ت حس مي كردم آن ماهي مرده با چشمان درشتش بيشتر از من عمويم را مي شناسد. تابستان سه چهار سال پيش بود؛ عمويم پيشنهاد داد تعطيلات آخر هفته را به يكي از شهرهاي ساحلي برويم. از پيشنهاد او تعجب كردم. ما رابطة چنداني باهم نداشتيم. من عمويم را نمي شناختم، او هم مرا نمي شناخت. اما عمويم طوري به آن ماهي سفيد نگاه مي كرد كه انگار هزار سال است همديگر را مي شناسند، انگار هردوشان از يك راز ناگفتني با خبرند. با وجود تمام گرفتاريهايي كه داشتم تو رودر بايستي گير كردم و با عمويم عازم سفر شدم.
شب اول كه به مقصد رسيديم براي خوردن شام به يك رستوران ساحلي رفتيم. صندليهارا بيرون، مشرف به دريا چيده بودند. همه جا سوت و كور بود. به جز من و عمويم فقط يكي دو نفر ديگر در آنجا حضور داشتند. اين رستوران مورد علاقة عمويم بود. يك اركستر دو نفره براي ما و ميزوصندلي هاي خالي برنامه اجرا مي كرد. يكي از آنها جوانكي بود كه گيتار مي زد و ديگري كه مسن تر بود با سازدهني او را همراهي مي كرد، گاهي هم آوازي مي خواند كه كلماتش نا مفهوم بود. عمويم اهل هيچ تفريح خاصي نبود، اهل بحث و گفتگو هم نبود، با هيچكس شوخي نمي كرد، كسي هم با او شوخي نمي كرد. پدرم هميشه از دست او حرص مي خورد، هيچوقت نفهميدم چرا؟ عمويم اصلاٌ كاري نمي كرد كه كسي از دستش حرص بخورد. شايد چون كاري نمي كرد حرص پدرم و سايرين را در مي آورد. سر ميز روبروي هم نشسته بوديم و هر يك به نقطه اي نا معلوم نگاه مي كرديم. حرفي نداشتيم كه با هم بزنيم. زمان به كندي مي گذشت، حتي ريتم موسيقي كه برايمان اجرا مي شد به طرز غريبي كند بود. وقتي شام را آوردند سر ميز، قرن ها بود كه به انتظار نشسته بوديم. خوردن شام هم همين اندازه يا بيشتر زمان برد. بعد از شام عمويم پيشنهاد داد برويم روي اسكلة مجاور رستوران قدم بزنيم. قدم زدن يكي از معدود كارهايي بود كه به آن علاقه داشت. روي اسكله به آرامي راه مي رفتيم و به امواج دريا كه از دل سياهي شب به طرف ما مي آمد، چشم دوخته بوديم. آنجا روي آن اسكلة فرسوده براي اولين و آخرين بار در عمرم، صحبت عمويم با من گل انداخت. اما ناگهان زوزة باد تندي صداي اورا- كه هميشه آهسته تر از حد معمول صحبت مي كرد- با خود برد و من فقط كلماتي كوتاه و بريده بريده از حرف هاي اورا مي شنيدم:
ما . . . آينده . . . از من گذشته . . . اشتباه . . . آلوده . . . هوا . . . نابود . . . امنيت . . . تصادف . . . مرگ و مير . . . اميد . . . عصب. . . عزب . . . زن و بچه . . . زير تابوت . . .
آرام آرام به انتهاي اسكله رسيديم. صداي عمويم به تدريج ميان صداي امواج آب كه خود را به پايه هاي اسكله مي كوبيدند محو شد. تنها دهانش را مي ديدم كه بازوبسته مي شود. يكمرتبه فرياد زد: "اونجا، اونجا رو نگاه كن." و درست در همان لحظه بود كه ماهي سفيد مرده را ديديم. ماهي مرده روي سطح آب به طرف ما آمد، از زير پايه هاي اسكله عبور كرد و از سمت ديگر دور شد. عمويم چشم از او برنمي داشت. نمي دانم چرا، ولي در آن لحظه حس كردم دوستش دارم. با اينكه نمي شناختمش، با اينكه بين ما هزاران سال نوري فاصله بود. فكر مي كنم من تنها كسي بودم كه عمويم در طول زندگي خود او را نصيحت كرده. برگشت و نگاهم كرد، چند لحظة كوتاه. يأس و نا اميدي در چشمانش موج مي زد. فقط چند لحظة كوتاه بود، اما در همان چند لحظه سرنوشت اورا در چشمانش ديدم. در چشمانش ديدم كه بزودي مي فهمد دچار بيماري سرطان شده - بيماري كه همة عمرش از آن وحشت داشت - و عليرغم همة درمان ها و معالجاتي كه انجام مي دهد، اوايل تابستان سال بعد مي ميرد. مطمئن بودم كه سرطان اش، سرطان معده خواهد بود نه سرطان پروستات كه هميشه مي ترسيد گرفتارش شود.
عمويم درست يكسال بعد از آن شبي كه روي اسكله با هم قدم زديم، اوايل تابستان بر اثر بيماري سرطان معده مرد. تا مدتي فكر مي كردم بين آنچه در چشمان او ديدم و آنچه در واقعيت رخ داد، ارتباطي جز تصادف محض وجود ندارد. قضيه را براي دامون تعريف كردم. زد زير خنده و گفت:
"طفلكي عموت، اون شب خيالات احمقانه اي به سرت زده و چون سق سياهي داري اين بلا واقعاٌ سرش اومد."
اولين باري كه دامون را ديدم سر كلاس بود. تازه وارد دبيرستان شده بودم. او دير آمد سر كلاس با سري تراشيده - مثل همة ما - و كت رنگ و رو رفته اي كه به تنش زار مي زد. وسط كلاس ايستاده بود و چشمانش را به دنبال جاي خالي براي نشستن مي چرخاند. از ته كلاس به او اشاره كردم. كنار من يك جاي خالي بود كه از دور ديده نمي شد. چشم هاي دامون خنديد، آمد ته كلاس كنار من نشست. همه چيز از همانجا شروع شد. ما با هم صميمي شديم. نقاط اشتراك زيادي داشتيم. هر دو از مدرسه نفرت داشتيم، هردو دلمان مي خواست ناظم مدرسه را به قتل برسانيم، هردو عاشق ماهيگيري بوديم، هر دو از والدينمان بدمان مي آمد، از اكثر آدم هايي كه دورو برمان بودند و از محيطي كه در آن زندگي مي كرديم نفرت داشتيم. هر دو مي خواستيم فرار كنيم، ولي نمي دانستيم به كجا. . .
درخت هاي اطراف جاده يكي بعد از ديگري از جلوي چشمهايمان رد مي شدند. دامون پشت فرمان ماشين قراضة پدرش نشسته بود و مي راند. باد موهايش را آشفته كرده بود. گفت:
"تنها آرزوم اينه كه بتونم روي پاي خودم وايسم، بتونم گليم خودم رو از آب بيرون بكشم."
نور ماشين هايي كه از روبرو مي آمدند افتاده بود توي صورت گردو سفيدش. داشت به آخرين لحظات غروب خورشيد نگاه مي كرد. گفت:
"آسمون رو نگاه كن، ببين چه رنگي شده."
ما از ماهيگيري بر مي گشتيم، تنها كاري كه بهمان آرامش مي داد و از انجامش لذت مي برديم. دامون گفت:
"ما نسل بد شانسي هستيم، بدون آينده، بدون اميد."
سياهي شب همه جا را پوشاند. چشمان دامون خسته تر از هميشه به نظر مي رسيد. به شوخي گفت: "البته تو اين دوره و زمونه آدم بايد يه زن پولدار بگيره تا بتونه بار خودش رو ببنده."
هر دو زديم زير خنده، هردو بيكار بوديم، هردو ديپلم ردي بوديم، و هردو تازه خدمت سربازي را تمام كرده بوديم . . .
با دامون نشسته بوديم لب رودخانه و از سكوت دور و برمان لذت مي برديم. هيچ اتفاقي نمي افتاد، ما هم هيچ تكاني نمي خورديم، فقط نشسته بوديم و انتظار مي كشيديم. بعد از گذشت قرن هاسر قلاب دامون تكان خورد. قلاب را كشيد بالا، صيد بزرگي نبود، ولي چشمان دامون از خوشحالي برق مي زد. زل زده بود به چشم هاي ماهي. برگشت و مرا نگاه كرد:
"با يكي آشنا شدم. طرف آدم حسابيه، وضع خانواده اش توپه، دلشون مي خواد زودتر ازدواج كنه، خودش هم مي گه مي خوام زودتر از شرشون خلاص بشم، توي خونه خيلي بهش گير مي دن. ديروز رفتم بابا شو ديدم، با شرايط من كنار اومد. گفت بعد از ازدواج كمكم مي كنه، زير بال و پرم رو مي گيره."
به چشم هاي دامون نگاه كردم، مثل سابق نبود، ديگر نمي خنديد. حالت مرموزي را توي چشمانش ديدم كه برايم ناآشنا بود. پرسيدم: "شغل پدرش چيه؟"
- خيلي خرش مي ره، مي شه روش حساب كرد، همه جا نفوذ داره. وقتي نشست روي صندلي يه لحظه گوشة كتش رفت كنار، ديدم اسلحه بسته."
- " تو كه از اين جور آدم ها خوشت نمي اومد."
- " نه اين با بقيه فرق داره، آدم با معرفتيه . . . بايد به فكر آينده ام باشم. وضع بابا مو كه مي دوني چيه، آه در بساط نداره."
سه ماه بعد عروسي كرد. تو اين مدت هر روز بيشتر از هم فاصله مي گرفتيم. هميشه فكر مي كردم او را بهتر از هركس ديگري دراين دنيا مي شناسم. فكر مي كردم مثل هم هستيم. اما از آن روز به بعد هر بار كه مي ديدمش احساس مي كردم بين ما شكاف عميقي وجود داشته كه هيچوقت آن را نمي ديديم. شايد هم مي ديديم ولي حاضر نبوديم به روي هم بياريم. بر خلاف وعده هاي قبلي كسي بعد از ازدواج زير بال و پر دامون را نگرفت. مي گفت:
"پدر زنم تو زرد از آب در اومده، مي دونه من ذاتاٌ از قماش خودشون نيستم براي همين كمكم نمي كنه"
با اين حال، هر روز بيشتر از روز قبل به نظرم مي آمد كه دامون از قماش آنهاست. هيچوقت نفهميدم از اول شبيه آنها بوده يا به تدريج شبيه شان شده. هيچوقت نتوانستم او را درست بشناسم، او كه صميمي ترين دوستم بود. دامون واقعاٌ چه جور آدمي بود؟ يك آدم متوقع؟ طلبكار؟ سرخورده؟ عاشق؟ ساده و بي ريا يا موذي؟ . . .
يك سالي از ازدواجش مي گذشت كه شبي بعد از مدتها آمد در خانة ما. لاغر و رنگ پريده شده بود. گفت: زنم رو دوست دارم، مي خوام هر طور هست زندگي ام رو حفظ كنم."
چشمانش گريان بود، ولي اشك نمي ريخت. از من خواست اگر آشنايي دارم بهش معرفي كنم تا پول نزول كند.
در اعماق چشمانش تمام اتفاقاتي را كه در آيندة نزديك برايش رخ مي داد، خيلي واضح و شفاف، جزء به جزء ديدم. ديدم بعد از ظهر يك روز جمعه بعد از دعواي سختي كه با همسرش مي كند، از خانه بيرون مي زند. سوار ماشين قراضة پدرش - تنها چيزي كه از پدر مرحومش به او رسيده بود- مي شود و از شهر بيرون مي رود. به طرف جاده اي مي رود كه بارها با همديگر براي رفتن به ماهيگيري از آن عبور كرده ايم. به همه چيز فكر مي كند جز ماشين هايي كه از روبرو مي آيند و نورشان توي صورت گردو سفيد او مي افتد. به همه جا نگاه مي كند، جز به جاده بي انتهاي پيش رو.آنقدر مجذوب تماشاي غروب آفتاب و رنگ آسمان مي شود كه حتي يك لحظه هم درد ضربة وحشتناكي را كه به سرش مي خورد، حس نمي كند.
چند ماه بعد در مجلس ختم دامون، جرأت نمي كردم مسقيم به چشمان همكلاسي هاي قديمي ام كه در مجلس حضور داشتند، نگاه كنم. يكي از بچه ها كه كنارم نشسته بود متوجه حالت من شد و دليل اش را پرسيد. برايش ماجراي عمويم و دامون را تعريف كردم. از شنيدن آن يكه خورد و رنگش پريد. گفت:
"دو هفته پيش با پدرم جر و بحثم شد. داشتم مستقيم توي چشمهايش نگاه مي كردم، انگار يه چيزي بهم مي گفت مرگش نزديكه. صحنة مردنش رو هم ديدم؛ موقع پياده شدن از يك تاكسي، با راننده سر كرايه بگو مگو مي كنه، باهم گلاويز مي شن، مردم از هم جداشون مي كنن، اما پدرم كه خيلي عصبي شده چند قدمي بر مي داره و بعد روي زمين مي افته . . . "
يك ماه بعد در مجلس ختم پدر دوستم متوجه شدم هيچكس تمايلي ندارد مستقيم به چشم هاي ديگري نگاه كند. توي خيابان هم مردم كمتر همديگر را نگاه مي كردند. همه از هم مي ترسيدند. ترس از ديدن چشم هاي ديگري، و ترس از ديده شدن چشمهاي خودشان توسط ديگري. در واقع اين حالت دوم بود كه باعث ترس مردم شده بود. وحشت آنان موقعي بروز مي كرد كه مي ديدند شخصي با چهرة متأسف و حالتي ترحم آميز به چشم هايشان خيره شده. روزهاي اولي كه فكر مي كردم تنها خودم اين توانايي غير عادي و بيمار گونه را در ديدن سرنوشت ديگران پيدا كرده ام، به توصية يكي از دوستان، نزد روانپزشكي رفتم كه از بستگان او بود. حرف ها يم كه تمام شد، آقاي دكتر عينك ته استكاني اش را از روي چشم برداشت و با گوشة كتش شيشة آن را پاك كرد. عينك را دوباره به چشمش زد، از جا بلند شد، رفت پشت پنجره ايستاد و بيرون را ديد زد. گفت:
"مردم اين روزها حرفهاي عجيب و غريبي مي زنن. شما دهمين موردي هستين كه در يكماه اخير مراجعه كرده و اين داستانها رو تعريف مي كنه."
برگشت و خيلي آهسته رفت به طرف آكواريومي كه نزديك پنجره بود. داخل آكواريوم فقط يك ماهي بزرگ سفيد به چشم مي خورد. ماهي بيچاره تقريباٌ هم اندازة خود آكواريم بود و كوچكترين فضايي براي جنبيدن نداشت، بي حركت مانده بود و به نظر مي رسيد مرده باشد. دكتر سرش را نزديك شيشة آكواريم برد، دماغش را چسباند به شيشه و زير لب با ماهي حرف زد. كلماتي كه از دهانش بيرون مي آمد نا مفهوم بود. هردوي آنها مدتي طولاني به هم نگاه كردند. دكتر گفت:
"مردم خيالاتي شدن. خب، شايد حق داشته باشن. امنيت شغلي وجود نداره، سن مرگ و مير پايين آمده، آمار تصادف با لا رفته، همه عصبي هستند، اميدي به آينده نيست . . . شماهم دچار افسردگي شديد . . . براتون چند تا قرص مي نويسم . . ."
موقعي كه از در بيرون مي رفتم، دكتر كنار آكواريم ايستاده بود و ماهي اش را نگاه مي كرد.
چند ماه بود كه چشم هاي مادرم را نديده بودم، همينطور پدرم. رابطه ام با هيچكدام از آنها خوب نبود، اما دوست نداشتم از زمان مرگشان اطلاع داشته باشم. يك شب اتفاقي نگاهم به نگاه مادرم گره خورد، هيچ نيرو يا حالت مرموزي را در چشمانش حس نكردم. نا خود آگاه كنجكاوي بيشتري به خرج دادم، ولي نتوانستم سرنوشت او را در چشمانش ببينم. نفس راحتي كشيدم، مطمئن شدم كه حالا حالا زنده خواهد بود. به اتاقم رفتم. روي تخت دراز كشيده بودم كه تلفن زنگ زد. نامزد سابقم بود. خبر فوت دامون را تازه شنيده بود و مي خواست تسليت بگويد. يكي از آخرين روزهايي كه با دامون رفته بوديم ماهيگيري بهم گفت:
"به درد تو نمي خوره، اوضاع خانواده هردو تون خرابه، به فكر كسي باش كه بتونه برات سكوي پرتاب باشه."
بايد اعتراف كنم كه تحت تأثير حرف هاي دامون قرار گرفتم. در ظاهر با او مخالفت كردم، اما درباطن با حرف هايش موافق بودم. روزي كه نامزديم را با دريا بهم زدم خيلي گريه كرد. رويم نمي شد دليل اصلي اش را بگويم، سعي كردم بهانه هاي ديگر سرهم كنم.
گفت: "تو خودت آدم كم حرف و ساكتي هستي، انگار هيچ چيز توي اين دنيا خوشحالت نمي كنه. آدم نمي دونه كي غمگيني، كي خوشحال. با كسي شوخي نمي كني، هميشه جدي و عبوس هستي. با همة اين ها من دوستت دارم، نمي دونم چرا، ولي دوستت دارم."
وقتي صداي دريا را از پشت تلفن شنيدم، تصميم گرفتم هر طور هست دوباره او را ببينم:
- بايد ببينمت.
- همين امشب چطوره؟
- امشب؟
- رفته مسافرت، تنهام. بيا بريم بيرون از شهر، بريم شمال، هوس كردم برم لب ساحل . . . منتظرتم.
لباسم را تنم كردم و از اتاقم بيرون آمدم، از روي طاقچه سوئيچ ماشين قراضة پدرم را برداشتم. پدرم خواب بود. مادرم پشت در اتاق او چمباتمه زده بود و اشك مي ريخت:
- چي شده مادر؟
- هيچي امشب توي چشم هاي بابات . . .
- حتماٌ خيالاتي شدي. بهش بگو ماشين رو مي برم، يه كار فوري پيش آمده، فرداهم برنمي گردم.
منتظر شنيدن جوابش نشدم. كتم را از جا لباسي برداشتم و پريدم بيرون.
چند ساعت بعد لب ساحل روي ما سه ها قدم مي زديم. خورشيد داشت به آرامي طلوع مي كرد. نسيم خنكي از روي سطح آب به طرف ما مي وزيد. به دريا نگاه كردم، آرام بود. گفتم:
چرا حرف نمي زني؟"
نگاهم كرد، بدون اينكه حرفي بزند. به نزديكي همان اسكله اي رسيديم كه چند سال قبل با عمويم روي آن قدم زده بودم. سكوت دريا طوري بود كه ترس برم داشت. هيچوقت نتوانستم اورا بشناسم. دو ماه بعد از اين كه نامزديمان را بهم زديم ازدواج كرد. مي گفت: توي خونه بهم گير مي دن، ديگه نمي تونم تحمل كنم، مجبورم." حالا لااقل از نظر مالي وضع خوبي داشت، چون شوهرش بازاري بود. به دريا نگاه كردم. گفتم:
" خدا مي دونه چقدر آدم توي اين زيبايي آرامش بخش غرق شدن."
فقط نگاهم مي كرد. گفتم:
"اين روزها اوضاع مسخره اي پيش اومده، مردم از نگاه كردن به هم مي ترسن. هر كي اجلش رسيده باشه ديگرون مي فهمن، خنده داره، نه؟ . . . "
چشمان دريا خيس شده بود، نور خورشيد هر لحظه چشم هايش را روشن تر مي كرد.
- چرا گريه مي كني، چي شده؟
دريا صاف و روشن بود. قيل و قال پرنده هايي كه برفراز آب پرواز مي كردند، سكوت را شكست. گفتم:
"از شنيدن حقيقت ترسي ندارم، فقط بهم بگو كي؟ خيلي نزديكه؟"
دريا سرش را پايين انداخت . دستم را زير چانه اش گذاشتم و به چشم هايش كه اشك در آن موج مي زد، خيره شدم. در آن لحظه بيشتر از هركس ديگري در زندگيم دوستش داشتم. تصوير بهت زدة خودم را در انعكاس نوري كه درون چشمانش مي درخشيد، مي ديدم. هيچوقت نفهميدم چه جور آدمي هستم. روي ماسه ها ايستاده بوديم و همديگر را نگاه مي كرديم. حس مي كردم تا زماني كه خودم را در چشمان او مي بينم، هرگز نخواهم مرد.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32246< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي